هو الحبیب
خوب می دانم که چرا تا نام تو را توی ذهنم تکرار می کنم گریه ام میگیرد...آخر ایندفعه هم آمده ام تا کمکم کنی...می خواهم خودت کمکم کنی؛فقط خودت!کسی به جز تو هم نمی تواند!می خواهم به حرف تو باشم اما بند های به ظاهر زیبای اسارت گرفتارم کرده...اسیر شده ام...اسیر این هیچ و پوچ ها...آنوقت تو را کنار زده ام!خجالت میکشم.به فرشته ی شانه ی چپم سفارش کرده ام که هیچ چیز لو ندهد اما میدانم که تو از همه ی دلم خبر داری...انگار فقط میخواهی امتحانم کنی و بدانی به تو راست می گویم یا نه!چه سخت است!سخت تر از همه ی امتحان های عمرم!حتی امتحان نهایی امسال!
می خواهم یک خواهش از تو بکنم...گلدان خالی ام را روی میز گذاشته ام...دوست دارم وقتی که برگردم و نگاهش کنم،یک دانه گل رز قرمز توی آن برایم گذاشته باشی.آن وقت میدانم که کمکم کرده ای...مثل همیشه!
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |